فندوق برفــــی ما آوافندوق برفــــی ما آوا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

♥ کوچولــــღــــوی زمستونی من ♥

خاطره

1393/4/23 16:58
388 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قشنگ ترین دخترترم

دیروز داشتم به گذشته به اولین روزها فکر میکردم به اون روزی که خدا تو رو به من داد

و تو نام زیبای مادر رو به من

روزهای اول خیلی روزهای سختی برای من بود

وقتی تو بدنیا اومدی چون گروه خونیت با من o مثبت فرق داشت  bمثبت با اینکه زردیت

هفت بود.دکترت گفت باید بستری بشی منم قلبم گرفته شده بود از اونجا که سزارین 

شده بودم من اومدم خونه تا کمی استراحت کنم.وقتی اومدم خونه اونم بدون تو دنیا رو 

سرم خراب شده بود و تو ماشین تا خونه فقط گریه میکردم همه میگفتن که شیرت تلخ میشه و ... گریه نکنم اما دست خودم که نبود.

بعد به هر میگفتم درجه زردی تو هفت هس میگفتن چرا بستری کردمتو بیارم خونه خلاصه

که تصمیم گرفتم بیارمت خونه که ای کاش نمیاوردم.اونشب اومدی خونه من و بابا با کلی

خوشحالی برات یه جشن بزرگ گرفتیم و همه رو برای شام دعوت کردیم .

دکترت گفت که باید 24ساعت دیگه برای ازمایش دوباره بیاریمت دکتر که وقتی ازمایش خون گرفتن درجه زردیت شده بود15.5 دنیا تو سرم خراب شده بود.البته عمو داوود جواب رو گرفته بود و زنگ زده بود و گفت بیارید بچه رو باید بستری بشه.

خلاصه دو روز بستری شدی و روز سوم باهم اومدیم خونه تا بابا کارهای ترخیص شما رو انجام بده منو مامانی تو راهرو منتظر بودیم تو رو بدن یه اقا هه معمولی اومد و گفت خانوم تو رو خدا به من یه پولی بدید تا خانومم رو بستری کنم دستش بریده باید بخیه بزنن داداشم الان برام پول میاره بهتون پس میدم مامان من با اینکه میدونست دروغ میگه به دلش اومد و سی و پنج تومن که همراهش داشت داد و گفت انشالله زود خوب بشه.ما چند لحظه هم نشستیم اما .....

مامان گفت فدای سر نوه ام آوا رو ببریم دیگه هیچی نمیخوام دل یه مادر چقدر بزرگه که همه چیز رو فدای بچه و نوه اش میکنه.

مامان نازم خدا رو شکر میکنم که تو رو تو بدترین شرایط زندگیم کنار خودم دارم.شاید گفتن دوستت دارم برام سخته باشه اما همینجا بلند میگم دنیایی من با تو اروم و قشنگه زیبایی من دوستت دارم 

پسندها (2)

نظرات (0)